پیامبر(ص) یک ماه میرفت توی دل کوه و جان پروانهایش به جای اینکه مرتب پرواز کند و از اینجا به آنجا برود، فقط و فقط مینشست روی یک گل!
گل ساکت بود و جان پروانهای مرد آرام حرف میزد. با گل حرف نمیزد. با آسمان حرف میزد و حرفهایش مثل عطر گل در کوه میپیچید. او خودش عطر گل بود. همهی عطرها بود. اما یک روز خودش هم مثل عطر گل از پیش ما رفت!
* * *
آن مرد با جان پروانهایش که از پیش ما رفت، برای ما چند چیز به یادگار گذاشت. یادگارهایی بزرگ و عجیب. میراثی گذاشت برای همیشه و همهی مردم دنیا. برای گلها و خارها. بدون آنکه فکر کند کسی لیاقت این میراث را ندارد.
همه حق داشتند بوی گل را بشنوند. همه حق داشتند میراثدار جان پروانهای پیامبر(ص) باشند. اگر کسی بوی گل را نمیشنید، خودش مشکلی داشت. خودش از این جنس نبود. خودش از قبیلهی بوی گلها و الهام پروانهها نبود. وگرنه جان پروانهای پیامبر برای همه بهترین چیزها را گذاشته بود.
یکی از مهمترین میراثهای او خانوادهی غریب و بهاریاش بودند. دخترش که تصویری از خود او بود و عین «مهربانی». آخر تجسم مهربانی، خود او بود که به او میگفتند «رحمه للعالمین». کسی که برای همهی عالم مهربانی داشت و حتی وقتی که به تن گوسفندی نحیف و لاغر دست میکشید، تن گوسفند پر از شیر میشد. مهربانی از او کم نمیشد. مهربانی از او منتشر میشد. او توانست همهی زمانها و مکانها را پرواز کند. او ابعاد دوست داشتن را عوض کرد.
روی زمین تنها آدمها بودند که دو نفر، دو نفر همدیگر را دوست داشتند. مادر، بچه را و بچه، مادر را. اعضای خانواده همدیگر را و دوستان، دوستان را. اما پیامبرص شکلی از دوست داشتن را نشان داد که در آن یک نفر عاشق تمام جهان بود و تمام جهان عاشق یک نفر میشدند، اگر همه حاضر میشدند به دنبال عطر جان پروانهای او بروند و پنجرههای دلشان را به سمت آسمان باز کنند.
* * *
تو حتماً میراث جان پروانهای پیامبر را دیدهای. چهقدر از آن همراه داری؟ میخواهی چیزی از آن داشته باشی؟ میراث شگفتانگیزی که میتواند تو را از سرگشتگی و حیرانی نجات بدهد.
این کتاب را باز کن و آن را ببین. وقتی بازش میکنی عطر گل از آن بیرون میآید و در آن تکهای نور است. نوری که چشمهایت را نمیزند. نوری که به چشمهایت میرود و در دلت آرام میگیرد. نوری برای بهتر دیدن روزها. نوری برای شفافتر دیدن هر آن چه که پشت پنجره است.
کتاب را که باز کنی آهنگی در آن هست. آهنگ عجیبی که نمیدانی چرا غمگینت میکند. شاید مبهم باشد اول. بیشتر که گوش میکنی و آرام میگیری میبینی صدای قرآنی است که مادری دارد در گوش بچهاش میخواند.
آخ! جان پروانهای پیامبرص عاشق خواندن قرآن است و موسیقی را از درون کلمات میفهمد. حقیقت دارد. این کتاب، میراث جاودانهای است که به بازکردنش میارزد. در این کتاب صدایی هم هست که به هر کسی یادآوری میکند: من از رگ گردن به تو نزدیکترم.
کسی که این جمله را به تو میگوید این پیغام را به او داده است که به تو برساند. این بزرگترین میراث اوست. اگر گوشهایت بسته است آنها را باز کن و بشنو. اگر چشمهایت بسته است آنها را باز کن و ببین. اگر روزنههای روحت بسته است آنها را باز کن و حس کن. عطر جان پروانهای پیامبر در هوا پیچیده است. آن را نفس بکش و زندگی کن.
فقط حواست باشد، وقتی کتاب را باز میکنی، اول از همه عطری از آن بیرون میزند و برای همیشه میرود، آخر آن جان پروانهای از میان ما رفته است. او هر سال دوباره از میان ما میرود و تنها چیزی که از او باقی میماند پیغامی است که برایمان آورده و میخواهد همیشه به یاد داشته باشیم خدا به هر یک از ما گفته است: من از رگ گردن به تو نزدیکترم!